آسمان؛ رویای شیرین همهٔ نسلها
کمکم هوا داشت تاریک میشد. بیشترِ مسیر را طی کرده بودم و بعد از این رانندگی طولانی، خستهتر از همیشه، درحالیکه به آسمان چشم دوخته بودم، دوباره یادش افتادم. روی صندلی کنار من نشسته بود. از وضعیت کارم تعریف میکردم و غُر میزدم. او هم با سکوت جوابم را میداد بعد از یک ساعت سکوت بالاخره به حرف آمد و با عبارت «وای عجب منظرهای!» افکار پریشانم را گسست.
با دست بهسمت غرب اشاره میکرد؛ جایی که خورشید داشت غروب میکرد. مثل اینکه از همیشه سرختر و بزرگتر بود و بهنظر نیمی از آسمان را پوشانده بود. دادزدم: «چقدربزرگ است!» با حالتی جدی گفت: «حتی هنگام غروب هم نباید اینقدر طولانی به خورشید نگاه کنی؛ به چشمانت آسیب میرساند.» بعد دستش را صاف، طوری که به بدنش عمود شده بود، بهسمت خورشید دراز کرد و انگشت نشانهاش را بالا برد. یک چشمش را بست و گفت: «فکر میکنی چندتا خورشید پشت انگشتم پنهان میشود؟» با خنده گفتم: «یکهزارم خورشید را هم نمیپوشاند.» خندید و گفت: «امتحان کن.» در کمال تعجب، خورشید پشت انگشت اشاره من پنهان شد. صدایش در گوشم پیچید: «میدانستی دوتا خورشید را میتوانی پشت انگشت اشارهات پنهان کنی؟!»